داستانهای داستانی نیست: آیا باید از رمان تجاری جلوگیری کرد؟

انتخاب دشوار - داستانی از زندگی

این برای من خوب بود ، اما نه بیشتر.برای شروع ، او چند سال از من بزرگتر است.من بیست و شش ساله هستم و او سی و سه سال دارد ، بنابراین من با او به عنوان یک زن بالغ رفتار می کنم ، هر چند کاملاً جذاب.

و قبل از سال نو ، شرکت ما یک مهمانی شرکت داشت.من مثل هر کس دیگری قصد داشتم با همکارانم به استراحت ، نوشیدن و رقصیدن بپردازیم.برای این منظور ، مدیریت بهترین رستوران در سطح شهر را رزرو کرد که تحت تأثیر دکوراسیون و غذاهای تصفیه شده قرار گرفت.

Toasty با خوشحالی برنامه را هدایت کرد ، مسابقات سرگرم کننده زیادی را ارائه داد ، یک زن و شوهر از آنها و من شرکت کردم.موسیقی شنیده می شد ، همکاران رقصیدند و با صدای بلند سال نو صدا می زدند.ناگهان اولگا با یک لیوان شراب به من نزدیک شد.

- وادیم ، آیا می خواهید با من نوشیدنی بخورید؟او با لبخند لبخند زد.

- البته ، اولگا ، - من با تعجب پاسخ دادم.

او خیره کننده بود: شکل باریک او در لباس شب بسیار مناسب بود ، موهای تیره بلند از بین رفته بود و کفش پاشنه بلند جذابیت بیشتری به او می بخشید.

- نه ، - او خندید ، - فقط با من تماس بگیرید اولگا ، ما در کار نیستیم.

رویدادهای بعدی گویی در خواب مشاهده می شوند.من زیاد نوشیدم ، اولگا تمام شب را پیچید ، ما می رقصیدیم ، می خندیدیم و وقتی صبح از خواب در رختخواب رئیسم بیدار شدم ، اصلاً تعجب آور نبودم.

برخلاف دوست من در خروشچف ، جایی که من با مادرم پنهان شده بودم ، آپارتمان کاملاً زیبا و عظیم بود."این زندگی من همیشه خواهد بود!" - من فوراً لبخند زدم.

روشنآشپزخانه پر سر و صدا بوداولگا زود از خواب بلند شد و در حال آماده سازی صبحانه بود.با قهوه و نان سرخ شده خوشمزه بود.به زودی اولیا صبحانه مرا به رختخواب آورد: آب پرتقال تازه فشرده شده و نان تست شده با پنیر.حتی در لباس های ابریشمی معمول و موهای گشاد ، او زیبا و برازنده بود.من حتی با خوشحالی پیچیدم: برای مدت طولانی کسی دنبال من نبود.- وادیک عزیز ، دور هم جمع شویم و بعد برای کار دیر می شویم ، - رئیس زمزمه کرد و رفت لباس.

من با خوشحالی صبحانه را پشت سر گذاشتم و داستان اولی را که دیروز به من گفت ، به خاطر آوردم.

اولگا از یک شهر کوچک به پیتر آمد ، شاید بتوان گفت از بیابان فرار کرد.در بیست و پنج سالگی ، او با پسری خوب - یوری ازدواج کرد ، آنها یکدیگر را دوست داشتند ، اما فرزندانشان مشکلی نداشتند و حتی پزشکان به چه دلیل نمی دانند.

اولگا دید که یوری از این موضوع رنج می برد ، اما هیچ کاری نکرد.و وقتی سی ساله شد ، تصمیم گرفت زندگی خود را به طرز چشمگیری تغییر دهد ، زادگاهش را ترک کند.اولگا روز تولد خود را در یک رستوران محلی جشن گرفت ، جایی که همه دوستان و نزدیکانش را دعوت کرد تا از همه خداحافظی کنند.سالگرد سرگرم کننده بود ، اولگا به اشک خندید و بی نظیر بود.فقط یوری به دلایلی ناراحت بود.

وقتی اولگا دلیل این سؤال را پرسید ، پاسخ داد که او احساس بدی دارد و نمی تواند کاری در این باره انجام دهد.اولیا سپس در چهره خندید ، محکم او را بوسید و گفت همه چیز خوب خواهد بود.وی افزود: "شما خوب خواهید بود ، خانواده دیگری با همسر جدید خود خواهید داشت و فرزندان زیادی خواهید داشت."

یوری هرگز او را رها نمی کند ، او خیلی دوستش داشت و نمی توانست او را اذیت کند.بنابراین تصمیم گرفت او را از روابط خانوادگی آزاد کند.بدون اطلاع کسی ، او شغل پردرآمد خود را ترک کرد ، چیزهایی را جمع کرد و نزد پیتر رفت.او حتی شماره تلفن خود را تغییر داد تا کسی نتواند با او تماس بگیرد.فقط مادرش می دانست که کجاست ، اما اولگا سوگند یاد کرد که چیزی به یوری نگوید.

سه سال گذشته است.در ابتدا دشوار بود ، اما اولیا مقابله کرد.خیلی سریع شغل خوبی پیدا کرد ، با سرش وارد آن شد ، از نردبان شغلی به سمت رئیس اداره بالا رفت و به خودش اجازه نداد که درباره هر چیزی و هر کسی فکر کند تا اینکه عاشق من شود.او حتی انتظار نداشت که بتواند عاشق شود.اختلاف سن باعث ترس او نشد ، زیرا او قصد نداشت با من ازدواج کند.

وقتی نان تست خود را تمام کردم ، لباس پوشیدم و با ماشین اولیا کار کردیم.از آن روز ، زندگی من به طرز چشمگیری تغییر کرده است.در زمان کار ، اولگا پر سودترین سفارشات را به من زد و سه ماه بعد من برای بزرگ کردن رفتم و رابطه جنسی با یک زن بالغ به من لذت زیادی داد و اعتماد به نفس خود را افزایش داد.اولگا همچنین از کمک به معشوقش در حرفه خود خوشحال شد.

فقط مادرم ناراضی بود.او می دانست که من با یک زن بالغ و همچنین یک زن متاهل آشنا می شوم ، زیرا اولگا هنوز به طور رسمی از یوری طلاق نگرفته بود.می خواستم با آنها آشنا شوم ، زیرا اولیا را دوست دختر خود می دانم ، اما مادرم امتناع کرد.او برنامه های خود را در حساب من داشت.

واقعیت این است که دوست دختر مادر من یک دختر ، ویکتوریا ، سن من داشت.و بنابراین ، به طور اتفاقی ،مادر من آنها را دعوت به بازدید کرد.پای گوشت های پخته شده را که دوست داشتم ، میز را پوشانده بودند.دیر باز از اولگا برگشتم و بسیار متعجب شدم که میهمان داریم.مادرم توضیح داد: "آنها نشستند ، آنها بسیار ناراحت بودند ، و با لبخندی احمقانه ، مرا به ویکا معرفی کردند.

این سن را دوست داشتم: یک بلوند جالب ، سرگرم کننده و آسان برای صحبت کردن است.من اعلام کردم که آنها را به همراه مادرم به خانه همسایه که در آن زندگی می کنند همراهی می کنم و ویکا روز بعد برای مهمانی با دوستانم از من خداحافظی کرد.من مدت زمان زیادی به جایی نرفتم و تصمیم گرفتم از شر آن خلاص شوم.مامان فقط خوشحال بود از اینکه چگونه اوضاع پیش می رود.

من به یک مهمانی رفتم ، سپس یک فیلم و ... من متوجه نشدم که چطور شروع کردم به ملاقات ویکا.عصرهای طولانی صمیمانه با اولگا ، گفتگوهای مربوط به زندگی ، ادبیات (اولگا شخصیتی بسیار متنوع بود) در گذشته باقی مانده است.او به پس زمینه رفت ، اما بنا به دلایلی نتوانستم با او قسمت کنم.تمام مدت که او دروغ می گفت ، پیچ می خورد: آنگاه مادرم بیمار بود ، سپس یکی از مهمانان تماس گرفت.اولگا رنج می برد ، سعی می کرد مرا به یک گفتگوی جدی فراخواند ، اما من از آن اجتناب کردم ... یک بار در محل کار ، او احساس بدی کرد و زودتر ترک شد.بعد از مراجعه به پزشک ، او تصمیم گرفت پیاده روی کند ، فکر کند و ظاهراً پاهای او را به سمت ورودی من سوق داد.

هوا خوب بود ، خورشید می درخشید ، پرندگان آواز می خواندند ، و بهار می آمد.او می خواست با من جدی صحبت کند ، همانطور که بعدا یاد گرفتم ، همه نقاط را "و" قرار داد.و خودم را دیدم که با یک دختر در آغوش می گیرم.او روی یک نیمکت در نزدیکی ایوان نشست و با صدای خشن مرا صدا کرد.

لرزیدم و از ترس به پشت نگاه کردم.

- این کیست؟-لبخند زد به ویک.

- این رئیس من است ، من به طور تصادفی مقالات او را از جدول گرفتم ، و فردا همایش - من به طرز ناخوشایندی دروغ گفتم.

- خوب ، خوب ، - ویک خمیازه کشید ، "با مقالات خود مقابله کنید ، و من در مهمانی برای آنجلینا هستم ، منتظر شما هستم."

و او رفت.جوان ، زیبا ، با اعتماد به نفس.

به اولگا رفتم ، در كنار او نشستم.

- چرا مرا فریب دادید؟او با عصبانیت پرسید.- چرا بلافاصله نگفتید که عاشق دیگری هستید؟من گذاشتم برم؟

- بله ، من کسی را دوست نداشتم ، - جواب دادم ، - بله ، ما به درخواست مادرم گاهی اوقات ملاقات می کنیم: بیش از حد او نگران من بود ...

ناگهان چهره اولگا تغییر کرد ، او فقط چیز مهمی را ذکر کرد.، عصبانیت در جایی ناپدید شد ، صدا آرام گرفت:

- وادیم ، باید چیز مهمی را برای شما تعریف کنم.شما باید آن را بدانید ... من باردار هستم.

- چگونه؟- فریاد زدم - شما گفتید ... - اما من این عبارت را تمام نکردم ، ساکت شدم.و سپس او پوزخند زد:

- من هنوز آماده این نیستم - و من رفتم.

دو هفته گذشته است.اولگا مرا آزار نداد ، در کار سرد و رسمی بود.اما سفارشات بهتر از بینی من به سمت مدیران دیگر رفتند.من هم برای آن آماده نبودم.عزت نفس من در اینجا تحت تأثیر قرار گرفت.من در دفتر به اولگا پشت سر گذاشتم:

- اولگا ، موضوع چیست؟چرا فدورف به من دستور نداد؟

- و دقیقاً چه؟او با سردی پرسید: "به محض اینکه تمام شد ، حساب نکنید.پسر من خیلی خوب حل و فصل شده اید. "

من به عنوان کلاهبرداری از دفتر او بیرون پریدم.چقدر معنی!او این موضوع را روشن كردمن چیزی تصور نمی کنم.از آن زمان ، من تقریباً همیشه روحیه بدی داشته ام.

چیزها به کار نمی چسبیدند ، و حتی ویکا با صدای جیر جیر او اذیت شد و دائماً نیاز به حضور در همه مهمانی های شهر داشت.من قبلاً از این مهمانی ها بیمار بودم.من حتی در مورد هر چیزی صحبت کردم.چگونه قبلاً متوجه این موضوع نشده ام؟به طور کلی ، من به فکر اولگا ، حساسیت او ، گرمی او ، صحبت های بی پایان ما در مورد هیچ چیز و همه چیز فکر می کردم."آیا وقت آن نرسیده است که الان متوقف شود ، خانواده و بچه ای با زن محبوب خود داشته باشید؟" من ناگهان فکر کردم و تصمیم گرفتم روز اول با اولگا صحبت کنم.با این حال ، درست صبح ، اوضاع طبق برنامه پیش نرفت.در هنگام کار ، اولی حضور پیدا نکرد ، اداره منابع انسانی گفت که او به طور ناگهانی ترک کرده و رفته است.

آرامش خود را از دست دادم و بعد از ظهر دوباره به بخش پرسنل رفتم و از دختران خواستم كه آدرس و تلفن منزل را به اولجین بدهند.او سلول را قطع کرد ، من نتوانستم با او تماس بگیرم.با این حال ، پس از اقناع زیاد ، همکارانم آدرس و تلفن اولگا را به من دادند ، با تعجب از دیدن یکدیگر.

و در اینجا قطار به شهری می رود که اولگا در آن زندگی می کند ، و من از صمیم قلب به خانه او نزدیک می شوم.با شماره تماس داخلی تماس می گیرم.

- بله؟این کیست؟- صدای غافلگیر کننده یک دوست عزیز را می شنوم.

- این وادیم است.منتظر شما در ورودی هستم.من بی سر و صدا برای شما آمده ام ... با کودکم. "

پنج دقیقه بعد ، اولگا بیرون آمد ، او بسیار جدی و بی تحرک بود.

- وادیم ، من تو را دوست داشتم ، درست است - آهی کشید ، او شروع کرد - و شما به من خیانت کردید.و حتی کودک نمی خواست فرزندخواندگی کند.فهمیدم که تنها کسی که واقعاً مرا دوست داشته و درک کرده است ، یورا است.من او را هم دوست دارم ، فقط خودم را به فکر کردن در مورد او ممنوع کردم.او عشق خود را در اعماق قلبش فرو کرد تا روحش از ترساندن نماند.اکنون همه چیز متفاوت است.تو به بچه من تسلیم شدیو شما هنوز برای خانواده خود جوان هستید ، بازی نکرده اید.و من ، کاملاً ناامید ، به نام یوری ، همه چیز را به او گفتم.او بسیار مقدس است.من را تا الان دوست داشته و کودک آینده را دوست داشتم.من می دانم که او پدر بسیار خوبی خواهد بود.به شوهرم ، خانواده ام برگشتم و همه ما درست خواهیم بود.و دیر کردی ، ببخشید ... خیلی دیر شده است.

​​

و او رو به بازگشت.

- در مورد کودک من چطور؟با صدای لرزان پرسیدم.

- او والدین خانوادگی و دوست داشتنی خواهد داشت.و اگر می خواهید به او بیایید ، مهم نیست که یورا هم همینطور است.خداحافظ

او ترک کرد ، و من مدت طولانی در خانه او ایستادم ، با فکر کردن: از کجا اشتباه کردم و چه چیزی پیش روی من بود؟


مقالات محبوب

ؒیبایی انواع کرم دست محافظ - بررسی بهترین مواد آرایشی با توضیحات مد و سبک کلاه بیس بال مردان - بررسی بهترین جین ، چرم ، ورزش یا گوش
؎انه و زندگی سایپرز - روش های تولید مثل و پیوند ، ویژگی های آبیاری و تغذیه ، بیماری ها و آفات ؂شپزی Eclairs كاردارد: دستورالعمل قدم به قدم برای شیرینی های مورد علاقه خود ؂شپزی خمیر مخمر: نکات پخت و پز ، پخت نکات دیگر تابلو روی دیوار با دستان خود - ایده های دکوراسیون اتاق ، نقاشی اصلی برای دکوراسیون داخلی ؂شپزی خیار آب معدنی - یک دستور العمل خوشمزه با سیر ، نمک و شوید برای خرد کردن ؓلامتی میکرولاکس - دستورالعمل استفاده برای کودکان و بزرگسالان: ترکیب و دوز مسهل ها ، آنالوگ ها و بررسی داروها ؓلامتی Gastal - دستورالعمل استفاده ، فرم انتشار ، ماده فعال و موارد منع مصرف نکات دیگر مسابقات زمستانی، بهار، تابستان، پاییز در طبیعت برای یک شرکت سرگرم کننده: ایده ها، دستورالعمل های دقیق برای انجام